... ادبیات جهان پر است از این تعبیرات .عشق را ، هم غربی ستایش کرده ، هم شرقی ، اما با این تفاوت که ستایش غربی ، از آن نظر است که وصال شیرین در بر دارد ، و حداکثر از آن نظر که به از میان رفتن خودی فردی که همواره زندگی را مکدر میکند و به یگانگی در روح منجر میشود ، و دو شخصیت بسط یافته و یکی شده توأم با یکدیگر زیست میکنند و از حداکثر لطف زندگی بهرهمند میگردند . اما ستایش شرقی از این نظر است که عشق فی حد ذاتهمطلوب و مقدس است : به روح ، شخصیت و شکوه میدهد ، الهام بخش است ، کیمیا اثر است ، مکمل است ، تصفیه کننده است ، نه بدان جهت که وصالی شیرین در پی دارد و یا مقدمه همزیستی پر از لطف در روح انسانی است ، از نظر شرقی اگر عشق انسان به انسان مقدمه است ، مقدمه معشوقی عالیتر از انسان است و اگر مقدمه یگانگی و اتحاد است ، مقدمه یگانگی و وصول به حقیقتی عالیتر از افق انسانی است. خلاصه اینکه در مسئله عشق نیز مانند بسیاری از مسائل دیگر طرز تفکر شرقی و غربی متفاوت است ، غربی در عین اینکه در آخرین مرحله ، عشق را از یک شهوت ساده جدا میداند و به آن صفا و رقتی روحانی میدهد ، آنرا از چهارچوب مسائل زندگی خارج نمیسازد ، و به چشم یکی از مواهب زندگی اجتماعی به آن مینگرد ، اما شرقی عشق را در مافوق مسائل عادی زندگی جستجو میکند . اگر آن فرضیه را بپذیریم که میگوید عشق از لحاظ ریشه و هم از لحاظ کیفیت ، هدف و آثار ، جز غریزه جنسی نیست ، عشقدر اخلاق جنسی فصل جداگانهای نخواهد داشت ، آنچه درباره لزوم و عدم لزوم پرورش غریزه جنسی ، گفته شد در این باره کافی است .
و اما اگر عشق را از لحاظ ریشه و لااقل از لحاظ کیفیت و آثار روانی اجتماعی ، با غریزه جنسی مغایر دانستیم ناچاریم فصل جداگانهای برای لزوم و عدم لزوم پرورش این استعداد باز کنیم . لزوم اشباع غریزه جنسی کافی نیست که عشق را مجاز بشماریم ، همچنانکه اشباع غریزه جنسی برای پرورش این حالت نیمه معنوی کافی نیست و محرومیت از این موهبت ممکن است عوارضی داشته باشد که با اشباع حیوانی غریزه جنسی چاره پذیر نیست . راسل در زناشوئی و اخلاق میگوید : " کسانیکه هرگز از وحدت صمیمانه وعمیق رفاقت پرشور یک عشق طرفینی بوئی نبردهاند ، در حقیقت شیرینیجنبههای زندگی را نچشیدهاند و بی آنکه خود بدانند محرومیت از آن ، عواطف آنان را بسوی قساوت ، حسادت و زورگوئی سوق میدهد " . معمولا گفته میشود که مذهب دشمن عشق است ، باز طبق معمول این دشمن اینطور تفسیر میشود که چون مذهب ، عشق رابا شهوت جنسی یکی میداند و شهوت را ذاتا پلید میشمارد ، عشق را نیز خبیث میشمارد . ولی چنانکه میدانیم این اتهام درباره اسلام صادق نیست ، درباره مسیحیت صادق است ، اسلام شهوت جنسی را پلید و خبیث نمی شمارد تا چه رسد به عشق که یگانگی و دوگانگی آن با شهوت جنسی مورد بحث و گفتگو است . اسلام محبت عمیق و صمیمی زوجین را به یکدیگر محترم شمرده و به آن توصیه کرده است و تدابیری به کار برده که این یگانگی و وحدت هر چه بیشتر و محکمتر باشد . نکتهای که در اینجا هست و از آن غفلت شده این است : علت اینکه گروهی از معلمان اخلاق با عشق از نظر اخلاقی به مخالفت برخاستهاند و لا اقل آنرا اخلاقی نشمردهاند ضدیت عقل و عشق است . عشق آنچنان سرکش و نیرومند است که هر جا راه پیدا میکند به حکومت سلطه عقل خاتمه میدهد ، عقل نیروئی است که به قانون فرمان میدهد و عشق باصطلاح تمایل به آنارشی دارد و پابند هیچ رسم و قانونی نیست ، عشق یک نیروی انقلابی انضباط ناپذیر آزادی طلبی است ، علیهذا سیستمهائی که اساس خود را برپایه عقل گذاشتهاند نمیتوانند عشق را تجویز کنند . عشق از جمله اموری است که قابل توصیه و تجویز نیست ، آنچه در مورد عشق قابل توصیه است این است که اگر به حسب تصادف و به علل غیر اختیاری پیش آید ، شخص باید چگونه عمل کند تا حداکثر استفاده را ببرد و از آثار مخرب آن مصون بماند . مطلب عمدهای که در اینجا هست رابطه عشق و عفت است . آیا عشق به مفهوم عالی و مفید خود در محیط های به اصطلاح آزاد ، بهتر رشد مییابد و یا عشق عالی توأم با عفت اجتماعی است ، محیط هائی که در آنجا زن به حال ابتذال در آمده است ، کشنده عشق عالی است ؟ این مطلبی است که در قسمت آینده که آخرین قسمت این بحث است مطرح خواهد شد.